۱۹.

ساخت وبلاگ
دیروز جمعه بعد از نماز صبح نخوابیدم. سوره نبا رو خوندم همراه ترجمه و تفسیرش... واقعا تکان دهنده بود. چندین سال پیش حفظ بودم این سوره رو ولی فراموش کرده بودم... انقدر خوندمش تا دوباره حفظش کردم خداروشکر. ساعت شد 6 و نیم صبح. مجتبی و بچه ها خواب بودن، مجتبی رو بیدار کردم و گفتم میخوام برم حرم مواظب بچه ها باش. حاضر شدم و رفتم حرم. خیلی خوب بود... روحم جلا گرفت. زیارت کردم و زیارتنامه خوندم و نماز حاجت خوندم. با امام رضا حرف زدم و مثل همیشه سبک شدم و برگشتم خونه...بالاخره دفتر خیاطی مو برداشتم و الگوکشی گرلاوین رو مرور کردم... با اینکه دفترم مال 11 سال پیشه ولی خداروشکر یادم اومد چی ب چیه. ان شاء الله توی فکرم که یه چیزی برا خودم بدوزم.اسباب کشی خواهرمم تموم شد و به امید خدا یکی دو روز دیگه مامان بابا هم میرسن خونه و میشه پایان سفر اربعین امسالشون.دقیقا شنبه روز شهادت امام رضا میشه سالگرد دهمین سالی که زن ِ مجتبی شدم :) یعنی یک دهه رو باهم گذروندیم. دوست دارم روز قبل یا بعدش کیک درست کنم ولی خیلی کار دارم، تا ببینم چه میشه کرد.چند تا کانال خیلی خوب توی ایتا و بله پیدا کردم که در مورد فرزند و تربیت فرزنده و من واقعا خوشحالم که چیزای خوب یاد میگیرم. امیدوارم بتونم عمل هم بکنم. کانال و پیج تربیت فرزند زیاد دیدم ولی احساس میکنم این درست ترینش هست.تصمیم دارم 40 روز روی یکی از اخلاقای بدم تمرکز کنم و سعی کنم دیگه انجامش ندم تا به خوب بودن عادت کنم. امروز اولین روزش بود... امیدوارم موفق بشم.»» الهی به امید فقط خودت... ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 27 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:19

بچه ها دارن با سرعت بزرگ میشن، لباسایی ک چند ماه پیش تن مهدی میکردم، الان براش کوچیک شده و تن محمد رضا میکنم. لباسای تو خونگی مهدی خیلی کم شده... باید براش بخرم. البته به جاری بزرگم گفتم که اگه لباسی از پسرش داره که براش کوچیک شده، بده به مهدی توی خونه بپوشه.همیشه فکرمیکردم فقط دختربچه ها خاله بازی میکنن، ولی الان میبینم مهدی و محمدرضا هم باهم خاله بازی میکنند:) مهدی بابا میشه و محمدرضا پسرش، با هم میرن پارک، مهدی بچه شو میخوابونه، غذا براش درست میکنه و مدام بهش میگه باباجون :) ... این یعنی اینکه تا اینجا من و مجتبی نقش پدر و مادریمون رو خوب ایفا کردیم و من از ته دلم خوشحال میشم:) البته بماند که بعضی وقتها حسابی همدیگرو میزنن و دنبال هم میفتن و سر یه چیز بی ارزش باهم دعوا میکنن...»» نمیدونم چرا احساس بیهودگی میکنم. بچه ها الان بزرگ شدن و از آب و گل دراومدن. باید به فکر یه برنامه خاص باشم ولی نمیدونم اون برنامه چیه و چطور باید بهش برسم. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 26 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:19

ادامه مطلب رمزدار...برای خانم هاست اگه خواستین میذارم براتون. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 21 تاريخ : جمعه 31 شهريور 1402 ساعت: 20:19

سه چهار شب خونه مامانم روضه بود و هر شب غذا میدادن. دو شب اول رفتم خونه مامان، خورشت قرمه سبزی و قیمه رو من درست کردم براش. خداروشکر خوشمزه شده بود و راضی بودم از خودم. بلافاصله بعد ازینکه روضه ها تموم شد، مامان و بابا عازم کربلا شدن و طبق هر سال به مامانم گفتم برام دعا کنه منم طلبیده بشم...کربلا رفتن مامان بابا همزمان شد با اسباب کشی خواهرم. سه روز پشت سرهم رفتم، باهاش کمک کردم تمیزکاری کنه و وسایلش رو بچینه، دو بارم براش غذا پختم و بردم تا وقتش برای غذا پختن گرفته نشه و کاراشو کنه ولی چون خونه شون نوسازه، هنوزم هر روز کارگر میاد خونه شون و یه کار خرده کاری انجام میده و میره، اینه که هنوز 80 درصد کاراش مونده :| اگه بتونم فردا بازم میرم خونه ش، که وسایل اتاق خواباشو بچینه. از طرفی داداشم امسالم نتونست با مامان بابا بره کربلا و خونه تنهاست، باید حواسم به اونم باشه و...دیشب با خواهرم و بچه هاش، و داداشمو زنش رفتیم پارک خوش گذشت ولی مهدی به آبریزش بینی و سرفه افتاده... باید مواظب مهدی هم باشم.»» آدم هرچی بزرگتر میشه، بیشتر درگیر روزمرگی میشه... و این خیلی بده.... ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 27 تاريخ : سه شنبه 14 شهريور 1402 ساعت: 18:34

امروز بچه ها رو بردم بهداشت. محمدرضا مراقبت داشت. خداروشکر قد و وزنش خیلی خوب بود و تغییر محسوسی داشت، فکر میکنم بخاطر شربت سانستول و بستنی بوده وگرنه غذای زیادی نمیخوره بچه م... همزمان 8تا از دندوناشم دراومد و خیلی اذیت شد. مهدی تقریبا 17 کیلو بود و منم تقریبا 63. میخواست برام ازمایش چکاپ بنویسه که گفتم یک ماهه دیگه بده که محمدرضا رم از شیر بگیرم... به امیدخدا بعدش باید دندون پزشکی هم برم،با اینکه هر شب مسواک میزنم ولی بازم یکی از دندونام کمی درد میکنه.شش کیلو نعناع خریدم، نیم کیلو نعناع خشک و پودر شده بهم داد. دو کیلو هم سیب شیرین خریدم، ورق ورق و خشکش کردم.... من خیلی خیلی سیب خشک دوست دارم، میترسم بیشترشو خودم بخورم و چیزی ب بچه ها نرسه:) چند کیلو هم خیارشور درست کردم هم برای خودمون هم مادرشوهرم، مجتبی گفت خیلی خوشمزه شده... فردا میخوام برم خونه مادرشوهرم، میبرم براش.پریروز موهای بچه ها رو ماشین کردم و بردمشون حموم. یه عکس از بچه ها گرفتم و فرستادم برا مجتبی...خواهرم برام سوغاتی یه پارچه شومیزی آورد، برای خودش هم مثل پارچه من خریده بود، با هم دادیم خیاط تا برامون شومیز بدوزه، یک شکل و یک مدل :) ست شدن با خواهرم رو دوست دارم...»» خدایا شکرت.... سپردم به خودت، خودت درستش کن. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 25 تاريخ : سه شنبه 7 شهريور 1402 ساعت: 15:35